همّت و تلاش گری
اقبال، مانند دیگر اندیشمندان اسلامی؛ حرکت، تلاش و همّت بلند را لازمۀ زندگی انسان و رسیدن به اهداف والا می داند. به عقیدۀ وی، انسانی که ساکن است و همّت و تلاشی برای بهبود اوضاع ندارد، به مرور زمان به مرگ تدریجی دچار خواهد شد؛ زیرا سکون و درجازدن، با سرشت و فطرت انسانی سازگار نیست. به عقیدۀ وی، عبادت(سجود و دعا) هم نوعی از حرکت و تلاش است. وی در ابیاتی به لزوم حرکت مدام اشاره می کند و این امر را ویژگی زندگی دنیوی و لازمۀ پیشرفت در زندگی می داند.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
زندگی سوز و ساز، به ز سکون دوام هیچ نیامد زتو، غیر سجود نیاز بازوی شاهین گشا، خون تذوران بریز تو نشناسی هنوز، شوق بمیرد ز وصل |
فاخته شاهین شود، از تپش روزگار خیز چو سرو بلند، ای به عمل نرم تر مرگ بوَد باز را، زیستن اندر کُنام چیست حیات دوام؟ سوختن نا تمام (همان منبع، ۲۱۵). |
“اقبال صوفی می گوید:(زمانه با تو نسازد تو با زمانه ستیز!) زمانه یعنی سرنوشت و سرگذشت انسان، زندگی انسان. خود انسان موج است، یک ساحل افتاده نیست و وجودش، بودنش در حرکت کردن است. انسان در عرفان اقبال، که نه تصوّف هندی است و نه فاناتیسم(تعصّب) مذهبی،زمان و زمانه را باید عوض کند(شریعتی، ۱۳۸۴: ۴۶). وی حتّی از حالتی که به برخی از افراد در دیانت، سیاست و اقتصاد، دست می دهد و نیازی به کارهای بیشتر نمی بینند و به همان مرتبه ای که رسیده اند راضی اند، گله می کند و لزوم تلاش و همّت بیشتر را در هر مرحله ای توصیه می کند تا فرد به مرحله ای برسد که با خدای خود متّحد و یا به مقامی روحانی دست یابد. به عبارت دیگر، اقبال معتقد است که حدّ و حدودی برای انسان، به عنوان موجودی ممکن نمی توان در نظر گرفت. اگر انسانی(مسلمانی) به یک حدِّ کمی از درجات انسانی قانع باشد، از همّت پایین او خواهد بود و نه از علل دیگر.
برون زین گنبد در بسته پیدا کرده ام راهی تو ای شاهین نشیمن در چمن کردی از آن ترسم غباری گشته ای؟ آسوده نتوان زیستن اینجا ز جوی کهکشان بگذر، ز نیلِ آسمان بگذر |
که از اندیشه برتر می پَرَد آه سحرگاهی هوای او به بال تو دهد پرواز کوتاهی به بادِ صبحدم درپیچ و منشین بر سرِ راهی ز منزل دل بمیرد گرچه باشد منزل ماهی (اقبال لاهوری، ۱۳۸۲: ۳۵۳-۳۵۲). |
عشق و عاشقی
اقبال معتقد است که عشق و عاشقی از سوی خداوند در انسان نهادینه شده است، و این بر عهدۀ انسان است که این نهادۀ فطری را در وجود خود بیدار کند. مقام عشق(دل و دل دار) نزد اقبال، از مقام حس و عقل والاتر است؛ در راهی که اقبال برای رسیدن به سعادت نشان می دهد هم این نکته وجود دارد. در اشعارش نیز تقدّم ارزشی عشق بر عقل آشکار است؛ در حالی که اقبال بیش از هر عرصه ای، به فلسفیدن پرداخته است، امّا با این اوصاف بدون کمترین پیش فرض و تعصّبی به مسائل می نگرد و در دیدگاه اش به صراحت به محدودیت عقل و علم فلسفه، برای رساندن آدمی به تعالی و مقام خودشناسی، که لازمۀ خداشناسی است اعتراف می کند و ادامۀ راه را بر عهدۀ عشق می گذارد و چنین می سراید:
عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست | لیکن این بیچاره را آن جرأت رندانه نیست (همان منبع، ۳۱۶). |
انسان فطرتاً عاشق خداست، امّا موانع بسیاری سدّ راه شکوفایی اش می شوند. یکی از این موانع، توجّه افراطی به دنیا و زندگی دنیوی و توجّه به استدلال و تعقّل گرایی محض برای رسیدن به سرمنزل مقصود است. وی با نکته بینی خاصّی این نکته را بیان می کند: