در کتاب سمرالاعراب نقل کردهاند که: در زمان گذشته زاهدی بود که قبایل عرب، به نصایح و موعظههای او گوش داده و عمل میکردند. شبی اتّفاق افتاد که همهی سگان آن قبیله مُردند. صبح اهل قبیله نزد زاهد آمدند و گفتند: چنین شده، او گفت: صلاح شما در آن بود و خیر شما در این اتّفاق است. آنها بازگشتند. شب بعد، همهی مرغهای آنها مردند و دوباره آمدند و گفتند، او گفت: مصلحت شما در این بوده و شما نمیدانید. گفتند: چه مصلحتی که سگ، نگهبان ما بود و مرغها که مؤذّن ما بودند، همه مردند. این نشانهی بدی است! شب بعد خواستند که آتش روشن کنند، امّا از آتشزنه، آتش بیرون نیامد. ترس و هراس بر دلشان افتاد. روز بعد وقتی بیدار شدند، دشمن و دزدی آمده بود که اموال آنها را غارت کند، ولی وقتی روشنایی ندیده بود و صدای سگ و مرغ نشینده، راه را پیدا نکرد و نتوانست دزدی کند و سخن آن زاهد راست شد.
حکایت دوازدهم: سرّی از اسرار قضا
نقل کردهاند که: در زمان خلافت خلیفه هارونالرّشید، در ناحیهای از اهواز، جماعتی دزد راهزنی میکردند و مردم را میکشتند. وقتی خبر به هارونالرّشید رسید، مسرور خادم را با لشکری فرستاد تا دزدان را بگیرد و بکشند. او سرهای آنها را در کیسه کرد و به هر شهری میرسید، آنها را میشمرد. یک روز در شهری منزل کرد. سرها را شمرد، چهل سر بود. وقتی میخواستند حرکت کنند، شمردند سیونه سر بود. او با خودش گفت: گزارش تعداد سرها را جاسوسان به خلیفه رساندند، اگر یکی از آنها کم باشد، خلیفه مرا مجازات میکند. در این فکر بود که پسری دید بر شتر نشسته و در حال خواندن قرآن است. وقتی نزدیک آمد و سرور خادم پرسید: از کجا میآیی؟ گفت: من مردی حاجی و قرآنخوان هستم. مسرور گفت: باور نمیکنم، او را بکشید و به جای آن سر کم شده، سر او را بگذارید. وقتی سرش را بریدند و در بارش نگه کردند، غل و زنجیر دزدان پیدا کردند. وقتی سرش را پیش سرهای دیگر گذاشتند و دوباره شمردند، چهل و یک بود. مسرور فهمید که آن رازی بود از رازهای قضا و قدر، پس آن سر را با سرهای دیگر نزد هارونالرّشید بردند، مسرور آن حکایت را بازگو کرد و هارون گفت: من به هلاک آن سر، خوشحالتر از آن چهل سر دیگر هستم، به این دلیل که فساد این مرد خیلی زیادتر از فساد آن جماعت بود، که آنها دزدان آشکار بودند و او دزد پنهان.
۳-۱-۲٫ نبوّت
حکایت اوّل: پیشگویی سیف ذییزن
پیش از آغاز رسالت حضرت محمّد (ص)، بشارت پیامبری ایشان در عالم پیچیده بود و دانشمندان و کاهنان مسیحی این بشارت را داده بودند. یکی از کسانی که این خبر را داد، سیف ذییزن بود. زمانی که پادشاه یمن شد، قبائل عرب از جمله عبدالمطلّب ـ که رئیس مکّه و بزرگ قریش بود ـ برای عرض تبریک به نزد او آمدند. در هنگام برگشت، سیف به او گفت: رازی به تو میگویم که باید در نگهداری آن امانتدار باشی. گفت: وقت آن رسیده که در میان شما پیامبری مبعوث شود که از مادر و پدر یتیم است و در دامن جدّ و عموی خود بزرگ میشود و این خبر زمانی بود که پیامبر (ص) متولّد شده بود و در کنار پدربزرگ خود زندگی میکرد. مشخّصاتی که سیف گفت: در حضرت محمّد (ص) دیده میشد. هر چند عبدالمطلّب خواست این قضیه را مخفی کند، امّا از فرط شادمانی نتوانست و در مورد حضرت محمّد (ص) به سیف گفت. سیف ذییزن پیامبر (ص) را دید و با خوشحالی تبریک و تهنیت گفت و به عبدالمطلّب گفت: از جهودان بترس که دشمن او هستند، آرزوی من این است که بتوانم پیامبری او را آشکار کنم، امّا از مکر دشمنان میترسم. بهتر است این کار را به خدا واگذار کنم و به عبدالمطلّب هدیهای درخور و باارزش داد.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
حکایت دوم: خواب دیدن حضرت خدیجه (س)
خدیجه (س) ـ دختر خویلد ـ خواب دید که ماه از آسمان در کنار او افتاد و به هفت قسمت شد. عمویش ـ ورقهابننوفل ـ تعبیر کرد که: تو همسر پیامبر آخرالزّمان میشوی و سعادت و همنشینی با ایشان نصیب تو میشود و از او هفت فرزند خواهی داشت. خدیجه (س) کالاهایی را برای تجارت تهیّه کرده بود تا به شام بفرستد. به دنبال جوانمردی میگشت تا همراه غلامش میسره، جوانمردی را بفرستد. گروهی حضرت محمّد (ص) را به او معرّفی کردند، که در امانتداری و صداقت مشهور بود. خدیجه (س) از ابوطالب درخواست کرد تا اجازه دهد حضرت محمّد (ص) با میسره به سفر برود و به مسیره نیز سفارش کرد که خدمت ایشان را کرده و به حضرت احترام بگذارد. در سفر مسیره، چیزهای عجیبی از جمله سایه داشتن اَبر و امثال آن را از پیامبر (ص) مشاهده میکرد.
در نزدیک شام، به صومعهی راهبی که به او نسطور راهب میگفتند، رسیدند. در جلو صومعه، درختی بود که حضرت محمّد (ص) در سایهی آن به استراحت پرداخت. نسطور به میسره گفت: این چه کسی است که در سایهی آن درخت خوابیده، در حالی که جز پیامبر خدا کسی نمیتواند در زیر سایهی آن درخت بخوابد. سپس نسطور مژده داد که او پیامبر آخرالزّمان است و دین او، محکم و آیین او، همهجا را فراخواهد گرفت. چون به شام رسیدند، همهی کاروانیان، کالاهای خود را فروختند، امّا پیامبر به میسره اجازهی فروختن کالاها را نداد. کاروانیان بازگشتند و مسیره نگران کالاهایش بود، چند روزی گذشت و کاروانی از مغرب آمد و چون کالایی جز کالای ایشان نمانده بود، با سود بالایی کالاهای خود را فروختند و این سود به برکت راهنمایی پیامبر حضرت محمّد (ص) بود که نصیبشان شد. برای برگشت به مکّه، رسم بود که یک نفر مورد اعتماد سوار بر شتری آراسته، بشارت رسیدن کاروان را به مردم مکّه بدهد و به او هدایای بسیاری میدادند. میسره، حضرت را برای این کار فرستاد. در راه، شیطان مهار شتر را گرفت تا او را به بیراهه ببرد، امّا جبرئیل از سدرهالمنتهی آمد و شیطان را دور کرد و خود مهار شتر را گرفت. حضرت محمّد (ص) بشارت رسیدن کاروان را به مردم دادند و هدایای بسیاری نیز به حضرت رسید. پس میسره هرچه از پیامبر دیده بود، به خدیجه (س) گفت. خدیجه (س) به یاد آن خواب افتاد و با ازدواج با محمّد (ص) متمایل شد. خداوند به ایشان هفت فرزند داد، سه پسر که قبل از وحی از دنیا رفتند و چهار دختر که همگی اسلام را درک کردند.
حکایت سوم: داوری و تدبیر محمّد (ص)
قبل از نزول وحی به حضرت محمّد (ص)، دیوارهای خانهی خدا بسیار کوتاه بود و سقف نداشت. اعراب میخواستند آن را تعمیر کنند، ولی چون باید دیوارها را خراب میکردند، میترسیدند. در آن زمان، باد کشتی شکستهای را به جدّه آورد و صاحب کشتی، تختههای آن را به مردم مکّه داد. مردم با دیدن تختهها، قصد تعمیر خانهی خدا را نمودند. چون قصد این کار را کردند، بر بالای خانه، مار سیاه بزرگی دیدند که حملهور شده و مانع کار کردن میشد، تا اینکه روزی پرندهی بزرگی از طرف خداوند آمد و مار را برد. برای تعمیر خانه، شخصی به نام ولید مغیره گفت: من شروع به خراب کردن آن دیوار میکنم، اگر بلایی نازل شد، شما دیگر این کار را انجام ندهید، ولی اگر من سلامت ماندم، هر کدام وظیفهی خود را انجام دهید. پس گفت: خدایا! تو شاهدی که این خرابی برای آبادانی است و ما نیّتی جز خیر و صلاح نداریم. چون بلایی به او نرسید، همه مشغول کار شدند تا به پایههای دیوار رسیدند. پایهها از سنگهای بزرگ و به هم پیوستهای درست شده بود که وقتی کلنگ بر آنها میزدند، همهی مکّه میلرزید. پس بر روی آن سنگها، دیوار ساختند تا اینکه به رکن یمانی رسیدند. میخواستند در رکن یمانی، حجرالاسود را قرار دهند. پس بین آنها اختلاف افتاد و هر کس میخواست خودش این کار را انجام دهد. بعد از چند روز جنگ، با هم مشورت نمودند و قرار شد اوّلین کسی که وارد مسجد میشود را، داور قرار داده، تا هر چه گفت به آن رضایت دهند. اوّلین کسی که وارد مسجد شد، حضرت محمّد (ص) بود که به درستکاری و راستگویی معروف بود. پس پیامبر (ص) دستور دادند فرشی بیاورند و آن سنگ را با دستان خود برداشت و در میان فرش قرار داد، پس چهار نفر از بزرگان قریش که با هم اختلاف داشتند، چهار طرف آن را گرفتند و بالا بردند تا اینکه سنگ را در جای خود قرار دادند و آن اختلاف پایان پذیرفت.
حکایت چهارم: عقد و پیمان برادری حضرت محمّد (ص) و علی (ع)
روزی پیامبر (ع) میان اصحاب خود، عقد برادری میبستند. پس ابوبکر را با عمر همپیمان کردند و بین عبدالرّحمن عوف و عثمان نیز پیمان برادری بستند و همینطور دونفر دونفر از صحابه را با یکدیگر همپیمان کردند. حضرت علی (ع) که در گوشهی مسجد نشسته بود، با دلتنگی از آنجا بلند شد تا برود. پیامبر (ص) ایشان را صدا زد و علّت را پرسید. حضرت علی (ع) فرمود: همه را با هم پیمان برادری دادید و نام مرا نبردید، ترسیدم که شاید تقصیری از من دیدهاید. پیامبر (ص) فرمود: نام تو را ذکر نکردم تا تو را برای خود، عقد برادری ببندم. چون جبرائیل این را به من فرمود تا همانطور که در خویشاوندی با هم برادریم، در عهد و پیمان نیز برادر باشیم. پس پیامبر (ص) با علی (ع) پیمان برادری بستند.
حکایت پنجم: پیغمبر (ص) و کودک بیمار
عبدالله جابر روایت میکند که در یکی از سفرها با پیامبر بودم. زنی کودک بیمارش را برای شفا نزد پیامبر (ص) آورد. پیامبر برای کودک دعا خواند و گفت: ای دشمن خدا از او دور شو، که من پیامبر خدا هستم! و کودک را به مادرش داد. وقتی از سفر برگشتند، باز همان زن آمد و دو گوسفند را به عنوان هدیه، برای پیامبر (ص) آورده بود. به پیامبر (ص) گفت: یا رسولالله! به برکت لفظ شما، پسر من سلامتی پیدا کرد. پیامبر (ص) جواب او را به خوبی داد، ولی فقط یک گوسفند را از او قبول کرد و در عوض هدیهای به او دادند. سپس دستور داد از آن گوسفند، غذایی آماده کنند در حالی که خودشان از آن غذا هیچ نخوردند و با زبان مبارک گفتند: احسان من به جهت دریافت پاداش نیست.
حکایت ششم: سفر حضرت محمّد (ص) به شام
ابوطالب ـ عموی پیامبر (ص) ـ سرپرستی حضرت محمّد (ص) را، بعد از فوت عبدالمطلّب به عهده گرفت و بسیار حضرت را دوست میداشت. رسم بود قریش سالی دو مرتبه به سفر شام میرفتند. حضرت محمّد (ص) هفت ساله بود که همراه ابوطالب به شام رفت. بحیرا در سرزمین بُصریå، صومعهای داشت. او در کتاب خوانده بود که پیامبر آخرالزّمان، با کاروان در سرزمین بصری عبور میکند و نشانهی آن این است که تکّهی ابری بر سر کاروان سایه میاندازد تا پیامبر (ص) از آفتاب در امان باشند. بحیرا روزی از بالای صومعه ابری را بر سر آن کاروان دید. آن کاروان را به مهمانی خود دعوت کرد. بحیرا با دیدن حضرت محمّد (ص)، تمام نشانههایی را که در تورات و انجیل خوانده بود، دید. بحیرا به حضرت گفت: لباس را از کتف خود بردارد تا مهر نبوّت را ببیند. در میان دو کتف حضرت که به بزرگی دایرهای بود، نشان نبوّت مهر کرده بودند. بحیرا بر آن بوسه زد و از ابوطالب پرسید: این پسر با تو چه نسبتی دارد؟ ابوطالب گفت: فرزند من است. بحیرا جواب داد: که باید پدر او در قید حیات نباشد! ابوطالب جواب داد: درست است. پس به ابوطالب گفت: این پسر را به شام نبر که گروهی از جهودان دشمن او هستند. مبادا که قصد جان او کنند! این کودک در آینده کارهای بزرگی در پیش دارد.
حکایت هفتم: برکت دست پیغمبر (ص)
در جنگ خندق، پیامبر (ص) دستور داد تا بین دشمن و لشکرگاه خود به پیشنهاد سلمان فارسی خندقهایی بکنند. در یکی از خندقها، به سنگ بزرگی برخورد کردند که اثر کلنگ بر آن کارساز نبود. جابربنعبدالله میگوید: پیامبر را باخبر کردیم و ایشان لباس خود را جمع کرده تا آن سنگ را بشکافد. من اثر فقر را در ایشان دیدم، چون سنگی بر شکم بسته بود. فوراً به خانه رفتم و به اهل خانه گفتم مقداری جو را آرد کنند و نان بپزند و بزغالهای سر بریدم و گفتم شوربایی درست کنند. سپس نزد پیامبر (ص) آمدم و گفتم: که به اهل خانه دستور دادهام مقداری غذا درست کنند، از شما میخواهم با دو نفر از یاران به منزل ما بیایید. پیامبر (ص) شاد شد و به وسیلهی بلال، همهی اصحاب را خبر داد که به مهمانی جابربنعبدالله میرویم و به جابر گفت: به اهلت بگو در آماده کردن غذا دست نگه دارند تا من بیایم. سپس پیامبر با یاران به خانهی من آمدند و با دست مبارک خمیر درست کرد و برکت دست ایشان به آرد رسید و غذا را در کاسه میریخت و یاران دهتا دهتا میآمدند و سیر میخوردند و برمیگشتند، به طوریکه بیش از هزار نفر از آن غذا خوردند و به همسایگان و خویشان هم دادند.
حکایت هشتم: صحیفهای از غیب
از کعبالاحبار نقل شده است، که وقتی که وفات حضرت داوود (ع) نزدیک شد، خداوند از غیب، نامهای برای او فرستاد و در آن ده لطیفه از اسرار غیب و ده مسأله از مسائل حکمت نوشته شده بود. داوود (ع) همهی علمای بنیاسرائیل را جمع کرد و آن نامه را باز کرد و گفت: ای سلیمان! اگر به سؤالهای این نامه پاسخ درست دادی، انگشتر پیامبری را به تو میدهم و تو را جانشین خود میکنم. سپس گفت: کمترین چیزها چیست؟ بیشترین چیزها چیست؟ تلخترین چیزها چیست؟ شیرینترین چیزها چیست؟ مونسترین چیزها چیست؟ ترسناکترین چیزها چیست؟ سختترین چیزها چیست؟ نرمترین چیزها چیست؟ دورترین چیزها چیست؟ نزدیکترین چیزها چیست؟ سلیمان به نام خدا پاسخ گفت: کمترین چیزها در میان مردم، یقین است. بیشترین چیزها در بین مردم، شکّ است. تلخترین چیزها در بین مردم، تنگدستی بعد از توانگری است. شیرینترین چیزها، ایمان آوردن بعد از گناه است. مونسترین چیزها، جان در تن است. ترسناکترین چیزها، تن بیجان است. سختترین چیزها، بیرون رفتن جان از تن است. دورترین چیزها، یارِ بد که هم خود را هلاک کند و هم تو را با خود به هلاکت برساند. پس همهی مردم او را تحسین کردند. داوود گفت: شما به جانشینی این کودک رضایت دارید؟ پیرمردی سههزار ساله بلند شد و گفت: تا به این دو سؤال من جواب ندهد، راضی نمیشوم. پس گفت: بگو که پاکیزهترین همهی چیزها چیست؟ پاسخ داد: دل، اگر پاک باشد، نهاد آدمیزاد پاک میشود و اگر آلوده باشد، آدم را یکجا هلاک میکند. پیرمرد گفت: من نیز به خلافت او راضی شدم و داوود (ع)، انگشتر پیامبری را در انگشت سلیمان (ع) کرد.
۳-۱-۳٫ توکل
حکایت اوّل: آرزوی پالودهی گرم
یکی از مشایخ طریقت میگوید: روزی با جماعتی از متصوّفه به سفر میرفتم، به بیابان بزرگی رسیدیم. در بین راه، صحبت از توکّل و قوّت نفس به میان آمد. درویشی که میخواست درستی توکّل و کمال نفس خود را به دیگران نشان دهد، قسم خورد تا خداوند پالودهی گرم نصیب او نکند، او از کسی چیزی نمیخورد. در وقت غروب، درویش از خوردن غذا دوری میکرد و به گرسنگی صبر کرد، ضعف گرسنگی بر او اثر کرد. دوستانش نیز او را سرزنش کردند که این از حماقت است که او در بیابان پالوده گرم میخواهد. جهان علّت و معلول است و امور عالم بر علّتی معقول است. پس او را گذاشتند و رفتند. راوی میگوید: «من به او ارادت داشتم و در کنار او ماندم و تلاش کردم او را به روستایی برسانم. مسجدی در آنجا بود، شب را در مسجد ماندیم. نیمهشب درِ مسجد را زدند. کنیزکی بود که غذایی بر سر گذاشته بود و آورد. گفت: شما غریبید؟ گفتم: بله. غذا را پیش ما گذاشت، دیدم پالوده گرم است. به شیخ گفتم: بخور، شیخ خودداری کرد. کنیزک سیلی بر خود زد. شیخ پالوده گرم را خورد. از کنیزک پرسیدم: چرا در نیمهشب پالودهی گرم برای غریبان آوردی؟ گفت: سرور من بزرگ این روستاست و مردی زودخشم است. این ساعت از ما پالودهی گرم خواست و عجله میکرد تا اینکه خشمگین شد و قسم خورد که همسرش را طلاق میدهد. در صورتی که این پالوده را جز غریبان، کس دیگری بخورد! من به مسجد آوردم و گفتم: مسجد، وطنِ غریبان است. پس بخورید تا میان آن مرد و زن جدایی نیفتد و اگر از خوردن آن خوداری میکردید، به اجبار شما را به خوردن آن وادار میکردم. وقتی کنیزک رفت، شیخ گفت: درستی توکّل من بر تو معلوم شد؟ چون بنده بر خدا توکّل کند و کارها بر او دشوار شود، خداوند درهای رحمتش را بر او باز میکند.
حکایت دوم: شقیق بلخی و سگ شکاری
شقیق بلخی مردی ثروتمند بود و در آغاز زندگانی به خوشگذرانی میپرداخت و دوستان و همنشینانی داشت. امیر بلخ در آن زمان علیبنعیسیبنماهان بود که به شکار علاقه داشت. سگ او گم شد. سخنچینان خبر آوردند که سگ در خانهی همسایهی شقیق بلخی است. آن مرد همسایه، به شقیق پناه آورد و شقیق برای او نزد امیر ضمانت کرد که تا سه روز دیگر آن سگ را پیدا میکند. روز سوم رسید و مهلت تمام شد. شقیق منتظر بود که ناگهان دوستش از روستا به خانهی او آمد و سگی را با قلاده به نزد او آورد. گفت: این را از کجا آوردهای؟ جواب داد: در راهی که میآمدم، این سگ را با قلاده دیدم و دانستم که سگ شکاری است و صاحبی ندارد. او را به عنوان هدیه برای تو آوردم. شقیق سگ را برد و به امیر داد. این ماجرا سبب شد شقیق به زهد و تقوا روی آورد و فهمید که هر کس به خدا توکّل کند، هرگز ناامید نمیشود.
حکایت سوم: گواهی مرغان
پادشاهی در یونان به نام ترروس، حکیمی را به نام ابیقس به یونان دعوت کرد. حکیم در راه، اسیر دزدان شد. دزدان قصد کشتن او را کردند. ابیقس گفت: مال مرا بردارید و مرا رها کنید، امّا آنان به سخن او توجّه نکردند. ابیقس به هر طرف که نگاه میکرد، مگر یاوری پیدا کند، جز پرندگان در هوا کسی را ندید. صدا زد: ای پرندگان! من در این بیابان به دست ظالمانی اسیر شدم و یاوری ندارم، شما انتقام خون مرا از آنان بگیرید. دزدان از حرفش خندیدند و او را نادان دانستند، که ریختن خون او گناهی ندارد. او را کشتند و مالش را تقسیم کردند. مردم از خبر کشته شدن ابیقس ناراحت شدند و در پی یافتن قاتلان او بودند، امّا نیافتند. بالأخره در عیدی که یونانیان در معبد گرفته بودند، قاتلان ابیقس هم حضور داشتند. ناگهان پرندگانی در هوا ظاهر شدند و آواز آنان نشانهی گفتن چیزی بود. یکی از دزدان به دیگری خندید و گفت: شاید این پرندگان انتقام خون ابیقس را میخواهند! فردی در کنارشان این حرف را شنید و به دیگران خبر داد تا اینکه خبر به پادشاه رسید. دزدان را گرفتند و قصاص کردند. مراد از این حکایت این است که حکیم اگرچه با پرندگان این سخن را گفت، ولی در حقیقت به خدا پناه برد و به او امید داشت که خون او هدر نرود، لذا این پرندگان، وسیلهای برای قصاص دزدان شدند و این کمال قدرت خدا را آشکار میکند.
حکایت چهارم: اندرز گنجشک
میگویند: روزی مردی گنجشکی را در قفس به بازار آورده بود تا بفروشد. مردی آمد گنجشک را خرید و به خانه برد. مرغ با او شروع به سخن گفتن کرد و گفت: «تو از کشتن من چه سودی میبری؟ بگذار تا تو را سه سخن بیاموزم و یکی از آن سخنها را در قفس میگویم و دیگر بر دست تو و سومی را بر شاخه درخت میگویم». پس مرد او را به صحرا برد و گفت: بگو. مرغ گفت: هر چیز را که از دست دادی، برای از دست دادنش تأسّف نخور! مرد او را از قفس بیرون آورد و گفت: دومی چیست؟ گفت: مبادا تا سخنان محال را باور کنی! مرد گفت: پند خوبی است و او را رها کرد. مرغ بر سر درخت نشست و گفت: نادانی کردی که مرا رها کردی، زیرا در شکم من گوهری بود که بیست مثقال وزن داشت! مرد وقتی شنید، تأسّف بسیار خورد. گنجشک گفت: سخنم را شنیدی و همین حالا فراموش کردی! اوّل گفتم: هرچه از دست دادی، تأسّف نخور. وقتی از دست تو رفتم، اگر هزار بار فریاد کنی برنمیگردم. دوم گفتم: سخن محال را باور نکن، همهی وزن بدن من ده مثقال نیست، گوهری بیست مثقال در شکم من چه میکند؟ مرد گفت: سخن سوم بگو که سودی داشته باشد. گفت: در حقّ من نیکی کردی، اکنون آفتابهای پر از زر، زیر این درخت است، بردار و برای خود خرج کن. مرد آنجا را کند و آفتابهی زر را پیدا کرد. به او گفت: تعجّب میکنم که آفتابه زیر خاک را میبینی و دام روی زمین را نمیبینی! گنجشک گفت: وقتی خداوند بخواهد، بهوسیلهی غفلت، دیدهی بصیرت بینایان را میبندد تا راه نجات را نبینند. مرد از آن پند سود برد و از آن گنج توانگر گشت و به خانه برگشت.
۳-۱-۴٫ کیاست و زیرکی
حکایت اوّل: انوشیروان و فتح انطاکیه
در زمان حیات قباد، قیصر روم بر اثر ضعفی که در کار قباد دیده بود، هر گاهگاهی به سرزمین او حمله میکرد. انوشیروان وقتی به حکومت رسید، برای شکست دادن قیصر روم به آنجا لشکر کشید و بیشتر شهرهای روم از جمله انطاکیه را فتح کرد و خزینهها و حرم قیصر را نیز تصرّف کرد. وقتی به انطاکیه رسید، از آنجا خوشش آمد و دستور داد شکل آن شهر را بکشند (نقشهی شهر را تهیّه کردند) و به نماینده خود در ایران نامهای نوشت که باید شهری به این صورت بسازید. نقشهی آن شهر را به نزد او فرستاد و در زمان اندکی شهری مانند انطاکیه ساختند. انوشیروان از روم به سمت یمن، بحرین و عمّان رفت و آنها را به تصرّف خود درآورد و در زمان بازگشت، او بنای شهر جدید تمام شده بود. او دستور داد تا مردم انطاکیه را به آن شهر بیاورند و آنجا ساکن شوند و آن شهر را رومیه نامید. چنانکه حکایت میکنند، یکی از رومیان گفت: در رومیه به من خانهای دادند، شبیه خانهای که در انطاکیه داشتم. چنان که گمان کردم آن خانه را به اینجا انتقال دادند، با این تفاوت که بر در خانهی من در انطاکیه، درخت بید بود و در اینجا این درخت نبود.
حکایت دوم: سزای بد
میگویند: خلیفه عمر، ولایت بحرین را به مغیرهبنشعبه داد، ولی مردم بحرین او را نمیخواستند. شکایتنامههایی برای عزل او نوشتند. پس او را به مدینه بازخواند. مردم ترسیدند که مبادا پیش خلیفه بیگناهی و پاکی خود را عرضه کند و ولایت را به او بازدهد. پس رئیس بحرین گفت: اگر میخواهید من فرمانروایی را از او بگیرم، صدهزار درهم فراهم کنید تا پیش عمر ببرم و بگویم مغیره از بیتالمال برداشته و خیانت کرده است. این کار را انجام دادند، امّا مغیره به عمر گفت: من دویستهزار درهم به او داده بودم، صدهزار را آورده و صدهزار دیگر را از او بخواه! رئیس بحرین متعجّب شد و گفت: ای خلیفه! به خدا قسم که هرگز نزد من هیچ امانتی را نگذاشته بود و من نیرنگ کردهام. عمر به مغیره گفت: این مال تو نبود، چرا دروغ گفتی؟ گفت: پاداش بدی را باید با بدی داد. خلیفه از این حرف او خوشش آمد و رئیس بحرین را سرزنش کرد و او را برگرداند.
حکایت سوم: کیاست پسر مأمون
ابراهیم مهدی میگوید که: در مدّت عمر خودم، آنچنان خجالتزده نشدهام که به خاطر پسر مأمون پیش معتصم خجالتزده شدم. پرسیدند: چطور؟ گفت: روزی پیش خلیفه معتصم نشسته بودم و انگشتری را که نگین یاقوت داشت، میگرداندم. ناگهان پسر مأمون که ده سال داشت، آمد و نگاه به آن انگشتر کرد و پرسید: از کجا آوردی؟ گفتم: این را در زمان پدر تو مأمون گرو داده بودم و زمان خلیفه معتصم، پس گرفتم. پسر مأمون گفت: چرا از پدر من که گذاشته تا الان زنده بمانی، تشکّر نکردی و از کسی که در زمان او انگشتری را بازگرفتهای، تشکّر نمیکنی؟ از آن سخن بسیار خجالتزده شدم و تمام حاضران از کیاست و زیرکی و عقل آن کودک تعجّب کردند.
حکایت چهارم: هوشمندی ملکمحمّد
ملکمحمّد، پادشاهی عالم و فاضل در کرمان بود و بیشتر وقت خود را به عیش و نوش و شراب خوردن میگذرانید. یکی از چاپلوسان، روزی به خدمت او رسید وگفت: من پیغمبر (ص) را در خواب دیدم که به من گفت: به ملکمحمّد بگو کمتر شراب بخورد! ملکمحمّد گفت: قسم میخورم که این خواب دروغ است، به این دلیل که کمتر خوردن شراب، خود اجازهای برای شراب خوردن است. در حالی که شراب کم و زیاد آن حرام است، پس هرگز پیامبر (ص) چنین اجازهای را نمیدهد. همهی حاضران از باهوشی او متعجّب شدند و او را تحسین کردند.
حکایت پنجم: توجیه امام محمّدحسن شیبانی
نقل کردهاند که: خلیفه هارونالرّشید روزی از بالای عمارت خود به اطراف بغداد نگاه میکرد. ناگهان چشمش بر چهرهی زیبارویی افتاد و آن فرد، کنیزک وزیرش بود. هارون فوراً کسی را به نزد وزیر فرستاد و کنیزک را از او خواست. وزیر به هارون گفت: ما کنیزک را از خلیفه دریغ نمیکنیم، امّا در زمان خریدن او قسم خوردم که او را نفروشم و نبخشم! اگر دین اجازه میدهد، اطاعت میکنم. هارون همهی علمای بغداد را جمع کرد و با آنها مشورت کرد. همه گفتند: مالک شدن، یا به خریدن است یا به بخشش و در این مورد هر دو غیرممکن است و ما چارهای نمیدانیم. امام محمّدحسن شیبانی گفت: من راهی را میدانم که آسان است و آن که وزیر نیمهای از کنیزک را ببخشد و نیمهای را بفروشد. که هم فروخته باشد و هم بخشیده باشد و نه فروخته باشد و نه بخشیده! چون قسم خورده که عین این کنیزک را نفروشد و نبخشد، او کلّ کنیزک را نفروخته و تمام را نبخشیده است و خداوند در قرآن فرموده: «ای محمّد! در نماز صدای خود را کاملاً آشکار یا پنهان مکن و میان این دو راهی انتخاب کن». پس همهی علما به جهل خود اعتراف کردند و او مورد عنایت هارون قرار گرفت.
حکایت ششم: ذوالنّون مصری و کنیزک
ذوالنّون مصری میگوید: روزی به شهر میرفتم. در نزدیکی آن شهر، قصر و جوی آبی دیدم. به نزدیک جوی آب رفتم و وضو گرفتم. چشم من بر بام قصر افتاد. کنیزکی زیبا دیدم. وقتی کنیز مرا دید، گفت: ای ذوالنّون! وقتی تو را از دور دیدم، فکر کردم که دیوانهای، وقتی وضو گرفتی فهمیدم که عالمی و وقتی نزدیک آمدی، فکر کردم که عارفی! اکنون که خوب نگاه میکنم، نه مجنونی، نه عالم و نه عارف هستی. گفتم: چرا؟ گفت: اگر دیوانه بودی، وضو نمیگرفتی و اگر عالم بودی، نگاه به من نمیکردی و اگر عارف بودی، بجز خدا دل تو، به کسی دیگر میل پیدا نمیکرد.
حکایت هفتم: کسری و خوانسالار
روزی آشپز برای کسری غذا آورد. ناگهان انگشت پای او به گوشهی میز دوات کسری خورد و کمی از غذا بر سر کسری ریخت. کسری ناراحت شد و دستور داد او را بکشند. آشپز وقتی این را شنید، برگشت و تمام کاسه را بر سر کسری ریخت. حکمت این کار را از او پرسیدند. گفت: اگر به خاطر جرم کم که سهواً انجام گرفته مرا بکشی، مردم تو را ظالم خطاب میکنند و من روا نمیدانم که تو را ظالم بدانند. عمداً کاسه را بر سر تو ریختم تا اگر کشته شوم، گناه من بزرگ باشد! کسری از آشپز خوشش آمد و او را بخشید.
حکایت هشتم: خواب دراز
یکی از نگهبانان خزانهی ملکمحمّد به او گفت: اجازه میخواهم تا خوابی که دیدهام را تعریف کنم و شروع به گفتن خواب کرد و به طول انجامید. وقتی تمام شد، سلطان او را از پُست خود برکنار کرد. دلیلش را پرسیدند. گفت: چون او زیاد میخوابد که چنین خوابهای طولانی میبیند، نگهبانی او نفعی برای ما و خزانهی ندارد!
پژوهش های پیشین با موضوع بررسی آموزه های دینی و اخلاقی در کتاب ...